کودک 15 ماهه ایرانی به کمک نیاز دارد.. 
صفحه اصلی تماس با ما عناوین مطالب پروفایل قالب سبز

محمد کوهی، پسربچه‌ی ۱۵ ماهه‌ی بجنوردی است که در حال حاضر ۴۲ کیلوگرم وزن دارد و روزبه‌روز، وزنش زیاد می‌شود. آن هم در حالی که وقتی به دنيا آمد حدودا ۴ كيلوگرم وزن داشت و تا دو ماهگی هم، اين وزن، ثابت بود.

وب‌سایت محلی "اترک‌نیوز" که اخبار استان خراسان شمالی را پوشش می‌دهد، در گزارشی از وضعیت "محمد" نوشته که او همیشه احساس گرسنگی می‌کند، عاشق شکلات و شیرینی‌جات است و روزی ۵ وعده غذا به اندازه یک بزرگ‌سال می‌خورد.

عبدالهادی کوهی، پدر "محمد" که یک "کارگر ساده" است، با اشاره به مشکلات و هزینه‌های بالای نگهداری و درمان فرزندش، به این وب‌سایت گفته: «برای هر وعده دارویی محمد بایستی هزینه‌های بالایی پرداخت کنیم که باتوجه به نداشتن شغل ثابت از عهده مخارج درمان پسرم بر نمی‌آیم این باعث می‌شود درمان او به خوبی انجام نشود

آقای کوهی هم‌چنین تاکید می‌کند که با وجود مراجعه به پزشکان متعدد و تشخیص‌های متفاوت آن‌ها، هنوز راه‌حل قطعی برای درمان محمد پیدا نشده است.

مادر محمد نیز با بیان این‌که حتی برای نظافت و جابه‌جایی فرزندش با مشکل مواجه است، خاطرنشان می‌کند که تلاش‌های این خانواده برای این‌که محمد تحت پوشش سازمان بهزیستی قرار بگیرد، ‌بی‌نتیجه بوده و تنها به آن‌‌ها "وعده‌های بی‌سرانجام" داده شده است. 

پدر محمد یک کارگر ساده است كه آن هم لنگ شده و به خاطر نگهداري از محمد و اینکه مادرمحمد نمي‌تواند به تنهايي اين بچه را‌ تر و خشك كند مجبور است بيشتر اوقات را در خانه بگذراند و به دلیل مشکلات مالی و هزینه  های سنگین درمان محمد در خانه‌ پدریش زندگی می کند.
آقای کوهی می گوید: به تنهایی نمی تواند از عهده هزینه های سنگین درمان، خوراک و هزینه های جانبی محمد براید.

خبرنگار ما [اترک نیوز] بعد از شناسایی این سوژه بعداز مدت ها پیگیری و تماس های پی در پی  موفق به دیدن خانواده محمد شد. به سراغ خانواده عبدالهادی کوهی پدر پسر 42 کیلویی بجنوردی رفته و مصاحبه ای با آن ها داشته که در ادامه می خوانید:

 



برچسب‌ها: بیماریهای کودکان کمک به همنوعان هم گوهران کمک
ادامه مطلب
[ دو شنبه 21 ارديبهشت 1394 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

این نامه را خطاب به همه‌ی آنهایی که قلبشان برای آزادی و انسانیت می‌تپد، می‌نویسم. بی‌شک همه‌ی شما عزیزان سازمان‌ها و نهادهای حقوق بشری و هر انسان آزادی‌خواهی که قلبش برای انسانیت می‌تپد، خبرهای دردناک مریضی تنها فرزند ما نیمای عزیز را دارید. می‌دانید که ما با وجود زندانی شدن همسرم بهنام ابراهیم‌زاده چه دردها و رنج‌هایی را آن‌ هم در نبود همسرم بهنام متحمل می‌شویم. فرزندم نیما در نبود پدرش متأسفانه به این مریضی دردناک و دهشناک گرفتار شد و اکنون ماه‌هاست که ما نیما را در بیمارستان فوق تخصصی کودکان محک بستری کرده‌ایم. اما به تازگی نیما را به خانه و به کنار خودمان آورده‌ایم ولی بعد از چند روز دیگر نیما بنا به تأکید دکترهای بیمارستان محک و وخیم بودن وضعیتش باید به بیمارستان محک برگردد و بستری شود. در این مدت زمانی که همسرم در کنارمان بود تا حدودی وضعیت روحی نیما بهتر شده بود. ولی اکنون باز مقامات قضایی تصمیم گرفته‌اند که همسرم و پدر فرزند بیمارم را به زندان برگردانند. برگرداندن همسرم بهنام به زندان ضربه‌ای سخت وکاری به تنها فرزند بیمارم نیمای عزیز می‌رساند و قطعاً بهبودی‌اش را به تأخیر و به خطر می‌اندازد. فرزندم همان‌گونه که به دارو و قرص پزشکان برای بهبودی‌اش نیاز دارد، به پدرش هم نیاز دارد. من آزادی او را می‌خواهم. جرم همسرم تنها دفاع از کودکان وکارگران بوده است. بهنام یار و یاور ده‌ها خانواده‌ی کارگری وکودک بوده است که به حبس ناعادلانه محکوم گردیده‌اند. آیا همچین انسانی باید جایش گوشه و کنج زندان باشد و از دیدن تنها فرزند بیمارش و کودکانی که بهنام به آنها علاقمند است محروم بماند؟ من امروز به عنوان مادر نیما ابراهیم‌زاده و همسر بهنام ابراهیم‌زاده از تمامی سازمان‌ها و نهادهای انسان‌دوست و مترقی و همه‌ی کسانی که قلبشان برای انسانیت می‌تپد می‌خواهم که به هر طریق ممکن که می‌توانند نگذارند بهنام را به زندان برگردانند و اعتراض خود را علیه این تصمیم و برگرداندن بهنام به زندان نشان بدهند. نیمای من به پدرش نیاز دارد و ما نیز به کمک شما عزیزان نیاز داریم. ما را تنها نگذارید. همانطور که تا کنون همراهمان بوده اید. صمیمانه از همگان سپاسگزارم. کمک کنید تا بهنام در کنار ما بماند.
              
زبیده حاجی‌زاده همسر زندانی بهنام ابراهیم‌زاده

                                                              17 مرداد 92
منبع: http://khawaran.wordpress.com

[ جمعه 18 مرداد 1392 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

به گزارش جهان به نقل از مهر، زخمهای کهنه معصومه دختری که به واقع معصوم است، سکانسهایی نه چندان دلچسب از فیلم زندگی خانواده قاسم بریسم را رقم زده است که بی شک تنها تصور آن و نه دیدنش برای خیلی از مردم سخت و غیرقابل تحمل باشد.
دیدن دختری که هر روز رشد می کند و قد می کشد اما با زجری کشنده، دختری که بازی کردن و خندیدن را مثل خیلی از دخترکان روستای دوسلق شهرستان شوش دوست دارد ولی توان آن را ندارد، شاید زجرآورترین صحنه های زندگی را برای مادری تشکیل می دهد که دوست دارد دخترش همانند سایر هم سن و سالانش بخندد، بازی کند و حرفهای شیرین و با نمک بر زبان جاری کند.

حکایت این گزارش، زندگی غم انگیز معصومه بریسم دختری پنج ساله از شهرستان شوش است که با یک بیماری ناشناخته و از همان دوران نوزادی دست و پنجه نرم می کند به گونه ای که هم اکنون بدن این دختر همیشه خونی و زخمی است...


برچسب‌ها: هم گوهران کمک!
ادامه مطلب
[ جمعه 7 مهر 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

مادر کجاست؟

پدر کجاست؟

من در زیر آوارم

در زیر خروارها خاک

زمان چه آهسته می گذرد

و نبض هایم  چه تند رو به پایان اند

مادر کجاست؟

پدر کجاست؟

آی برادر جان گلویم پر از خاک است

نفس چه سخت است

و مرگ نیز

گرچه در چند قدمی است

دریچه ای هست گویا در این تاریکی هنوز

و من با جنبش انگشتی بیرون فتاده

فریاد می زنم:

هم گوهران کمک!

منابع عکس ها:

http://www.ariatalk.com

http://www.shafaf.ir

http://www.khabaronline.ir

http://www.clip2ni.com

http://www.khodnevis.org

http://coverista.wordpress.com

 


برچسب‌ها: بلایای طبیعیزلزلهفتودردهم گوهران کمک
[ چهار شنبه 25 مرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

یک خانواده ی تهرانی به دلیل عدم تامین منابع مالی در پرداخت اجاره بهای مسکن و بیکاریِ مرد خانواده، دچار بی خانمانی و خیابان نشینی شده اند .

[و به یاری هم گوهران نیاز دارند]

 


برچسب‌ها: فقرهم گوهران کمکفتودرد
ادامه مطلب
[ چهار شنبه 21 تير 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]


دكتر محمد مصدق دو پسر و سه دختر داشت. دو تا از دختر ها ازدواج كردند كه یكی همسر دكتر احمد متین دفتری شد كه در حادثه ی هوایی نزدیك تهران از بین رفت، دومی ضیاء اشرف كه با خانواده ای معروف ازدواج كرد و سومی خدیجه است. فرزندان ذكور دكتر مصدق غلامحسین و احمد بودند كه غلامحسین متخصص زنان بود و احمد تا معاونت راه رسید و اما سرگذشت خدیجه كه پس از كودتای 28 مرداد دچار بیماری روحی شدید شد. دكتر مصدق تا واپسین دم حیات نگران خدیجه بود و به بچه های خود توصیه كرد كه مواظب وی باشند. تا موقعی كه دكتر غلامحسین و احمد پسران وی حیات داشتند مواظب او بودند و هزینه ی درمان او را تأمین می كردند ولی اكنون دختر دكتر مصدق، فرزند نخست وزیر ملی و قهرمان ایران، تنها و فرسوده و فقیر در گوشه ی یكی از آسایشگاه های دولتی سویس در میان عده ای بیمار روانی با هزینه ی دولت سویس به سر می برد، زهی تأسف..

یكی از ایرانیان كه با دختر دكتر مصدق دیدار كرده بود در نامه ای می نویسد:

به نام یك ایرانی دل سوخته كه از این آسایشگاه بازدید كرده و از نزدیك با خدیجه به گفتگو نشسته است، به شرح این دیدار می پردازم:

« در جستجو برای یافتن خاطره هایی از مصدق، در سویس خانه ای را پیدا می كنم كه مصدق دوران دانشجویی اش را در آن گذرانده است. می كوشم اطلاعات بیشتری كسب كنم كه می شنوم دختر وی خدیجه مصدق، آخرین و تنها بازمانده ی خانواده ی قهرمان ملی، سالهاست كه در آسایشگاه بیماران روانی نوشاتل، به هزینه ی دولت سویس در نهایت فقر و تنگدستی به زندگی ادامه می دهد.
بالأخره با آسایشگاه بیماران روحی تماس می گیرم. با بی اعتنایی پرستاری مواجه می شوم كه می پرسد: "چه نسبتی با وی دارید؟" می كوشم برای وی توضیح دهم كه‌ "پدر این بانوی سالمند نخست وزیر ملی ایران بوده است و خدمات او به كشورش هرگز از خاطر میلیون ها ایرانی نمی رود و به همین دلیل است كه می خواهم دختر وی را ببینم." پرستار با لحنی استهزاء آمیز می خندد و از پشت تلفن می گوید پس چرا ایرانیان از این دختر قهرمان ملی سراغ نمی گیرند و بالاخره می گوید باید از پزشك معالج وی اجازه بگیرم. پس از چند لحظه اجازه ی ملاقات می دهد. می پرسم چه چیز هایی لازم دارد تا برایش
تهیه كنم و قرار ساعت 5 بعد از ظهر را می گذارم.
در وقت تعیین شده به آسایشگاه سالمندان می روم. به دفتر می روم و می گویم برای ملاقات چه كسی آمده ام. دكتر به پرستار دستوراتی می دهد.
چند لحظه بعد پرستار با بانویی سالخورده كه باید بین 60 تا 70 سال داشته باشد، وارد می شود. به طرفش می روم و به او ادای احترام می كنم. احساس می كنم این ادای احترام از جانب میلیون ها ایرانی تقدیم مصدق می شود كه هنوز خاطره ی فداكاری های او را فراموش نكرده اند. پرستار می پرسد: "می خواهید در اتاقش صحبت كنید یا همین جا؟" پاسخ را به او واگذار می كنم. خدیجه دختر دكتر مصدق می گوید همین جا. دسته گلی را كه برای او آورده ام می گیرد به او می گویم كه ایرانی هستم و اگر كاری دارد حاضرم برایش انجام دهم. اما فقط تشكر می كند. پس از چند لحظه بی آنكه چیزی بخواهد یا حرفی زده باشد، فقط یك بار دیگر تشكر می كند و از اتاق بیرون می رود. وقتی شماره ی اتاقش را می پرسم، می ایستد و شمرده می گوید "صد و هفده." بعد خدا حافظی می كند و دسته گل را پس می دهد. می پرسم "مگر گل دوست ندارید؟" پاسخش فقط تشكر است. به عقیده ی من این درست ترین پاسخی بود كه او داد. زیرا 49 سال از احوال تنها بازمانده ی مصدق قهرمان ملی بی خبر بوده ایم و او را به حال خود رها كرده ایم و به عنوان یك ایرانی او را فراموش كرده ایم."
با بغضی جان سوز در گلو به دفتر آسایشگاه بر می گردم، دسته گل را به پرستار می دهم. می گوید: "چه شانسی!"
علت بیماری اش به سال 1319 برمی گردد. عصر روز پنجم تیر ماه سه نفر در تجریش در باغ معروف کاشف السلطنه که دکتر مصدق برای زندگی همسر و فرزندانش اجاره کرده بود، می روند و سراغ او را می گیرند. دکتر مصدق دو روز پیش از آن برای دیدار با خانواده اش از احمد آباد به تهران آمده بود. مصدق از 1306 که در واقع مغضوب رضا شاه شده بود به تبعید خود خواسته تن داده بود و در ملک خود در احمد آباد به کشاورزی مشغول بود. سه نفر را می پذیرد. یکی رئیس کلانتری تجریش و دو نفر مامور مخفی شهربانی بودند... او را بازداشت می کنند و در 17 تیر قرار می شود او را به مشهد بفرستند تا به بیرجند برده شود. خانواده ی او برای آخرین دیدار جلوی ساختمان شهربانی میروند. خدیجه هم که 13 سال دارد با آنهاست. مصدق را می آورند او را کت بسته و طناب پیچ کرده بودند. خدیجه که همیشه پدر را در کسوت و شرایطی دیگری دیده بود وقتی او را در چنین وضعی می بیند که طناب پیچ شده و از خشم فریاد می زند ناله ای می کند و بیهوش می شود. این سر آغاز بیماری اوست که حواسش را به کلی از دست می دهد و حتی معالجه در سویس هم کار ساز نمی شود.
از این پرستار می پرسم هزینه ی نگهداریش چگونه تأمین می گردد؟ پاسخ او مثل پتكی بر سرم فرود می آید. هیچ كس برای وی پولی نمی فرستد. "تمام اعضای خانواده ی او مرده اند. ما به سفارت ایران اطلاع دادیم و از آنها خواستیم كه مخارج وی را تأمین كنند، ولی قبول نكردند و پاسخی ندادند. در حال حاضر آسایشگاه بر خلاف رسم جاری خود علاوه بر تحمل مخارج وی ماهانه حدود صد فرانك هم به وی می پردازد تا اگر چیز خاصی لازم داشته باشد تهیه كند." پرستار اضافه می كند من تعجب می كنم " ایران یك كشورثروتمند است و همین حالا هم دولت ایران دارد یك رستوران 6 میلیون فرانكی در ژنو میسازد، ولی برایش دشوار است هزینه ی یك بیمار را بپردازد. مگر شما نمی گویید پدر وی نخست وزیر بزرگی در تاریخ ایران بوده است؟!"
با قلبی پر از اندوه از آسایشگاه خارج می شوم. كنار دریاچه به ساحل چشم می دوزم. به یاد مردی می افتم كه در دوران نخست وزیری اش حتی از دریافت حقوق ماهانه خودداری می كرد و سفر های خارجی اش را با هزینه ی خودش انجام می داد.
به هر حال واقعیت این است كه هم اكنون خدیجه ی مصدق در شرایط نامساعد اما با وقار و آرامش در یك آسایشگاه روانی بدون هیچ گونه در آمدی در سویس روزگار می گذراند و مهمان دولتی بیگانه می باشد. »


"بر گرفته از كتاب دكتر محمد مصدق نوشته ی محمود ستایش"

 

 

منبع:انجمن علمی پردیس-کوروش کبیر-http://forum.pacyrus.com


برچسب‌ها: پراکنده ها هم گوهران کمک
[ پنج شنبه 4 خرداد 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

کودکی 22 ماهه به نام صدیقه بامری برای پیوند مغز استخوان احتیاج به کمک 7 نفر پلاکت دهنده با گروه خون (AB) منفي دارد. این بیمار و خانواده اش که اهل منطقه محروم دلگان نزدیک ایرانشهر سیستان و بلوچستان هستند، قرار است این عمل را در بیمارستان دکتر شریعتی تهران انجام دهند.

شرایط افراد پلاکت دهنده:
1- مرد باشد
2- سن بالای 18 سال و زیر 50 سال داشته باشد
3- وزن بالای 50 کیلوگرم داشته باشد
4- دارای رگهای خوبی باشد
5- هیچگونه بیماری نداشته باشد


شماره تماس: 09151986091 آقای مهدی بامری


برچسب‌ها: هم گوهران کمک
[ دو شنبه 21 فروردين 1391 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

   نامه ی سرگشاده ی مردم هزاره از سراسر جهان به نهادهای دفاع از حقوق بشر، شخصیت های شناخته شده و مقامات بین المللی

 

***

دوستان! همراهان! مسلمانان! دینداران! بی دینان! هم نوعان! هم گوهران!

در گوشه ای از این کره ی خاکی یا در محلّه ای پرت از این دهکده ی جهانی، کسانی هستند که جرمشان بودنشان است. در جهانی با هفت میلیارد هم نوع ولی غرقه در اقیانوس بی کسی و بی فریادرسی می نالند و دیده بر در نومیدی تا شاید، آن هم پیکر، آن هم گوهر و آن خداوندگار شعر و شعور از در درآید و دستی به یاری گشاید.

از مردمان هزاره می گویم. کودک پروانه هایی که همچون جانیان کشتار می شوند. مادرانی که بر سر جنازه ی طفلانشان به ناگاه گرفتار بلای خنجر و تفنگ ددان با نام و بی نام می گردند. پیران و جوانانی که به بری نرسیده و باری ندیده، به خاک و خون در می غلتند. کنون با زبان حال نامه ای نوشته اند و نگاه به سوی دل های بیدار گردانده اند تا شاید با یاری و بذل التفات هم گوهرانشان، مرهمی بر آلام چندین و چند ساله اشان که دم به دم سر باز می کنند؛ گذارند..

بنی آدم اعضای یک پیکرند        که در آفرینش ز یک گوهرند

چو عضوی به در آورد روزگار       دگر عضوها را نماند قرار

هم گوهران! متمنّی است به این آدرس مراجعت فرموده و نامه ی دادخواهانه ی ایشان را مطالعه و ضمن گواهی، برای مراجع عالی حقوق بشری ارسال فرمایید. شاید این آن فرصتی باشد که بار دیگر امیدوار شویم که هنوز از یاد نبرده ایم از یک گوهری خویش را..

http://www.hazarapeople.com

 


برچسب‌ها: فتودردحقوق بشرنسل کشیدردنوشته هاهم گوهران کمک
[ یک شنبه 14 اسفند 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

اسمش یونس ِ...حدودا 11 سالشه اما وقتی ببینیش فکر میکنی 7 سال بیشتر نداره...یونس وقتی خیلی کوچیک بود بیماری مثل یه نهنگ سلامتی و شادابیشو بلعید...

اول مثانه اش مشکل داشت اما یواش یواش زد به کلیه هاش و الان دیالیزی شده

بیماری به زبونش هم رحم نکرد...یونس حتی نمیتونه حرف بزنه...نمیتونه برا کسی بگه مشکلش چیه...نمیتونه بگه چقدر درد میکشه ...نمیتونه بگه چقدر زندگیش سخته

نمیتونه بگه خانواده ی خودشو خانواده ی عموش با پدر بزرگ و مادربزرگش، یعنی 11 نفر آدم همه توی 68 متر جا زندگی میکنن

نمیتونه از اشکای مادرش بگه...

 نمیتونه بگه مادرش چه حالی میشه وقتی بقیه بهش میگن: "بزارش سر ِ راه...اصلا بزار بمیره...واسه چی انقدر این در اون در میزنی...این بچه که خوب شدنی نیست..."

نمیتونه بگه چقدر دوست داره درس بخونه...چقدر دوست داره با بچه های دیگه راحت بازی کنه...و چقدر دوست داره که دیگه درد نکشه...

حتی نمیتونه برا خودش با صدای بلند دعا کنه...

خدایا! کی میدونه تو دل زهرا خانم، مادر یونس، چی میگذره؟!...چطور تاب میاره و آب شدن بچه اش رو جلو چشمش میبینه...

چطور میدوئه تا بلکه بتونه از جایی کمکی پیدا کنه...

میدوئه، میدوئه و هروله میزنه آخه هزار تا امید و آرزو داره واسه این بچه...

خدایا کی میدونه چی میکشه؟!...

تک و تنها، دست ِ خالی...پیش ِ این دکتر...پیش ِ اون دکتر...از این بیمارستان به اون بیمارستان...از این مرکز به اون مرکز، تا بلکه راهی پیدا کنه...

دکترا گفتن دیگه دیالیز هم جواب نمیده، باید زودتر عمل شه..."پیوند کلیه"...تازه اگه پول عمل هم جور بشه تو 68 متر جا که 11 نفر بزور توش زندگی میکنن ، کلیه صد در صد پس میزنه...

مامانش میگه دکترا گفتن باید بعد از عمل توی یه جای ایزوله زندگی کنه و خرج داروهای بعد از عملش هم حدودا ماهی 400 هزار تومن میشه...

*****

همیشه ته چشمای زهرا خانم، مادر یونس یه حلقه اشکه و ته گلوش یه بغض که سعی میکنه جلو هیچکس نشکنه اما میشه فهمید تو تنهاییهاش چقدر زجر میکشه و چقدر شرمنده ی بچه اش و عشق مادرانه اشه...میشه فهمید چقدر به همیاری و همدلی کسانی نیاز داره که این مطلبو میخونن...

برای یونسی که در سخت ترین شرایط هم لبخندشو از بقیه دریغ نکرد...برای یونسی که اینبار تو شکم ِ نهنگ ِ درد و بیماری تنها مونده حتی نمیتونه برا خودش بلند دعا کنه

 دوستان خوبی که این مطلب رو میخونید از اونجایی که شرایط محیطی و بهداشتی بعد از عمل خیلی مهمه در حال حاضر مهمترین کار برای یونس،  رهن یک خونه است که هزینه اش حدود  6 , 7 میلیون تومن میشه و مهمتر از اون هزینه دارو بعد از عمل ِ که هر ماه 400 هزار تومان میشه و اگه نرسه بازم کلیه پس میزنه 

 

 

جمعیت دانشجوی امام علی

 شماره حساب دریافت کمک های نقدی: 1- 545036 800 1604   بانک پاسارگاد شعبه مراغه به نام خانم معصومه سیاحی فام آذر

کسب اطلاعات بیشتر: 09125594601

 

*اگر میتونید این متن رو برای دوستانتون بفرستید تا دستان پر مهر بیشتری برای کمک به یونس بشتابند.*

منبع: cloob.com


برچسب‌ها: دردنوشته هاهم گوهران کمک!
[ چهار شنبه 26 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
[ چهار شنبه 26 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

خانواده رکن طبيعی و اساسی جامعه است و بايد از حمايت جامعه و دولت بهره مند شود.

(بند 3 از ماده ی 16 اعلامیه ی جهانی حقوق بشر)


برچسب‌ها: فتو دردفقرهم گوهران کمک
[ چهار شنبه 26 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]

 سخن از جراحی است و هزینه‌هایی که از عهده هر کسی ساخته نیست. «رویا»ی هجده ساله برای رهایی از درد باید به تیغ جراحان سپرده شود؛ اما نه برای آن دست عمل‌هایی که خیلی از هم سن و سالانش به دنبالش هستند. دختری که بیماری عجیبش، کاری با او کرده که می‌خواهد دیده نشود؛ حتی به قیمت خانه‌نشینی تمام وقت! وقتی صحبت از ناراحتی‌های پوستی می‌شود، بسیاری از ما نگران می‌شویم و انواع صابون‌ها و کرم‌ها را به همدیگر توصیه می‌کنیم؛ سفارشی که اگر درباره صورت باشد، چه بسا حاضر به ریسک رد کردن آن نباشیم که مبادا به ظاهرمان خللی وارد شود. اینجاست که روزی چند بار به سراغ آینه می‌رویم تا اوضاع و احوال صورتمان را رصد کنیم و مبادا با یک لک، زخم، تبخال و... در انظار حضور پیدا کنیم و خدای نکرده، غرورمان جریحه‌دار شود.
چندین نفر واسطه شده‌اند تا گزارشی در مورد این دختر بیمار تهیه کنیم؛ از دوستان همکار رسانه‌ای تا اهالی محل و خادمین مسجد. به محضی که می‌فهمند برای چه تماس گرفته‌ایم، حاضرند همه گونه همکاری داشته باشند. اشتیاقی که شاید از لحن رویا سرچشمه گرفته باشد؛‌‌ همان زمانی که تهیه گزارش روزنه‌های امید را در دلش پر سو‌تر می‌کند و مشتاقانه می‌پرسد: «چه زمانی دوباره زنگ می‌زنید تا کمکم کنید؟» اینجاست که بند دلمان پاره می‌شود که مبادا در انتقال خواسته این جوان سرد و گرم کشیده به مسئولان ناموفق باشیم!         
ما دختری هست که به شدت از آینه گریزان و از دیده شدن بیزار است. دختر هجده ساله شوشتری که تنها شش ماه اول زندگی‌اش به آرامش گذشته و از آن به بعد، سمت چپ صورتش را گوشت اضافه فرا گرفته است و اکنون کار به جایی رسیده که از سنگینی نگاه مردم می‌ترسد. می‌ترسد که به جرم ناکرده، زیر ذره‌بینی قرار بگیرد که سزاوارش نیست؛ واکنش‌هایی که با دیدن تصاویر هم می‌شود حدس زد و بیشتر جز تلخی چیزی نیست؛ خیلی‌هایمان طاقت دیدن نداریم.

از‌‌ همان آغاز بروز نشانه‌های بیماری، پدر و مادر رویا که نگران سلامت فرزند بودند، احتمال می‌دادند که در آینده‌ای نزدیک این عارضه برطرف می‌شود و بهبود می‌یابد، ولی رویا با گذر زمان خوب نشد و این زمان بود که بد‌ترین رنج‌ها را با خود برای او با تشدید بیماری به ارمغان آورد.  
رویا می‌گوید: آدم از خانه ماندن افسرده می‌شود. دوست دارم بیرون بروم. مگر من دل ندارم؟ بیرون رفتن من تا سوپر سر کوچه است که مجبورم صورتم را در برخورد با آدم‌ها بپوشانم. هم سن و سالان من در این سن دیپلم گرفته‌اند، در حالی که من هنوز سوم راهنمایی هستم. آرزو دارم عمل کنم و خوب بشوم. درس بخوانم و به دانشگاه بروم. مهندس بشوم، ورزش کنم اما... ! 
هرچه او بزرگتر می‌شد، گوشت‌های اضافه صورتش نیز برجسته‌تر می‌شد؛ بار اضافه‌ای که به دست و پای رویا نیز سرایت کرد و موجب شد تا پدر کارگر، قید مزد روزانه را بزند و با اندک پس انداز موجود، رویای کوچکش را برای درمان به اهواز ببرد.         
پزشکان امید بسیاری نداشتند و با جراحی موافق نبودند، ولی پدر هر آنچه داشت، دختر کوچکی بود که نگرانی آینده‌اش بود و این گونه بود که انگشت دختر را به تیغ جراحان سپردند و نتیجه خوبی هم داشت؛ نتیجه‌ای خوشحال کننده که البته موقت بود و زمان زیادی پایدار نماند؛ نه نتیجه و نه عمر پدر زحمتکش؛ با سکته‌ای در سن ۳۷ سالگی.

رشد عجیب گوشت‌های صورت رویا سلامتی او را تحت تأثیر قرار داده است. پلک‌های چشمش به طرز عجیبی کشیده شده و دندان‌هایش نیز به خاطر آویزان بودن صورتش به شدت درد می‌کنند. حتی یک بار نیز تا آستانه مرگ رفته و در هنگام خواب حالت خفگی به او دست داده است، اما می‌گوید: باز خدا را شکر می‌کنم؛ اگر فلج یا قطع نخاعی بودم، چه می‌کردم؟  
رویای پدر، بیمار ماند و روزگار سختی برای مادر تنها رقم خورد. اینجا بود که خاله‌اش به کمک می‌آید و سرپرستی برادر و خواهر کوچک‌تر رویا را می‌پذیرد و دختر بیمار و مادرش به یک اتاق پناه می‌برند؛ اتاقی محقر که از توصیف بی‌نیاز است.      
حالا نبود پدر به دهه رسیده است و با گذشت زمان، شمار روزهایی که دخترک پا از اتاقش بیرون گذاشته، به مرور کمتر و کمتر می‌شود، تا جایی که نزدیک به یک سال است‌‌ همان حضور انگشت شمار در مدرسه را هم به صفر رسانده و از ترس طعنه‌های مردم، ترک تحصیل کرده است؛ انگار که اتاقش را به همه جا ترجیح می‌دهد؛ اتاق خالی‌اش را! 

       رویا به خبرنگار ما می‌گوید: کمیته امداد خیلی به ما کمک کرده، ولی اگر این کمک بزرگ را هم انجام دهد، دیگر خیلی خیلی از آن‌ها ممنون می‌شویم. وقتی می‌پرسیم که سراغ دیگر مسئولان و نهاد‌ها رفته‌اند، می‌گوید: نه، کجا باید می‌رفته‌ایم؟ و ادامه می‌دهد: برای عمل باید به تهران بروم و گفته‌اند که هزینه عملم هفت میلیون می‌شود. و مادرش اضافه می‌کند: برای بهبودی دخترم نذر و نیاز زیاد کرده‌ام. بزرگترین نذرم این است که دخترم خوب شود و با هم به پابوس امام رضا برویم... 
مادر و دختری که چندین سال است، با اندک مقرری کمیته امداد روزگار می‌گذرانند و‌ گاه اهالی محل هم به یاری‌شان می‌رسند و همین اندازه را هم از خدا شاکرند، ولی یک آرزوی بزرگ هم دارند. حالا رویا خانوم به سن مناسب برای جراحی رسیده و این عمل می‌تواند دوای درد این همه سال‌هایش باشد.

اما سختی این مادر و فرزند گویا پایان ندارد؛ اجاره نشینی، فقر، هزینه‌های آب و برق و... نای زیادی برای ناله کردن هم باقی نگذاشته و به ظاهر با درخواست وام آن‌ها هم مخالفت شده است. گویا بر پایه قوانین موجود (و یا به بهانه قوانین موجود)، این جراحی در دسته عمل‌های زیبایی طبقه بندی می‌شود و فعلا سنگ‌ها به پای لنگ می‌خورند.

منبع: سایت سیمرغ

(برای آنهایی که نمی خواهند با دیدن درد و رنجهای دیگران فقط آه از سینه برآرند و می توانند بر لبان دردمندشان لبخندی بکارند)

 

 


برچسب‌ها: دردنوشته هاهم گوهران کمک!
[ یک شنبه 23 بهمن 1390 ] [ ] [ شایان مهرستا (شب) ]
صفحه قبل 1 صفحه بعد
درباره وبلاگ

چه آسان شعر می‌سراییم و از انسانیت و حقوق بشر و صدها واژه‌ی از تداعی افتاده‌ی رنگین دیگر دم می‌زنیم. اما آن سوتر از دیوار بلند غرورمان، فراموشی‌مان و روزمرّه‌گی‌مان شعرها کشتار می‌شوند. انسانیت و حقوق بشر در گنداب‌ها دست و پا می‌زند و قاموسی به حجم تاریخ دور و نزدیک از واژگان زنده؛ گرد فراموشی می‌گیرد. چه ساده فراموش می‌کنیم مرگ «شعر» در جامه‌ی انسان را.. آری.. از شعرستانیم و از شعر بی‌خبر و از نزدیک‌ترین‌ها چه دورترین..
امکانات وب